برگ زرد پاییزی

برگ ریزان دلم را تو ببین..........

برگ زرد پاییزی

برگ ریزان دلم را تو ببین..........

سایه جان رفتنی‌استیم بمانیم که چه (استاد شهریار)


سایه جان رفتنی‌استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله‌ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی‌ای را که پی غرق شدن ساخته‌اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه‌ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه‌ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه


{شاعر مرحوم محمد حسین شهریار}

برگرفته از سایت شعر نو

مقطعات ( پروین اعتصامی)

.
ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی         جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی
ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو         جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی
رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت         غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
 □
ما نیز در دیار حقیقت، توانگریم         کالای ما چو وقت رسد، کارهای ماست
ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم         پیران ره، بما ننمودند راه راست
 □
از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل         تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست
مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل    این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست
 □

گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو         آتش چرا به خرمن پروانه میزند

سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر         در تیه آز، راه تو دانه میزند
 □
بی رنج، زین پیاله کسی می نخورد         بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران         هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول         نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را
 □
بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن         که فرصتی که ترا داده‌اند، بی بدل است
 □
دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن         تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است
 □
طائری کز آشیان، پرواز بهر آز کرد         کیفرش، فرجام بال و پر بخون آلودن است
 □
با قضا، چیره زبان نتوان بود         که بدوزند، گرت صد دهن است
 □
دور جهان، خونی خونخوارهاست         محکمه‌ی نیک و بد کارهاست
 □
خیال کژ به کار کژ گواهی است         سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است
 □
به از پرهیزکاری، زیوری نیست         چو اشک دردمندان، گوهری نیست
 □
مپوش آئینه کس را به زنگار         دل آئینه است، از زنگش نگهدار
 □
سزای رنجبر گلشن امید، بس است         بدامن چمنی، گلبنی نشانیدن

برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم         گناه دیده‌ی من بود، این خطاکاری


{برگرفته از سایت شعر نو}


خواستم که با تو درد دل کنم (قیصر امین پور)


این ترانه بوی نان نمی‌دهد
بوی حرف دیگران نمی‌دهد

سفره دلم دوباره باز شد
سفره‌ای که بوی نان نمی‌دهد

نامه‌ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی‌دهد

با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی‌دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی‌دهد

یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمی‌دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی‌دهد!

فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی‌دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی‌دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد

کس ز فرط های‌و‌هوی گرگ و میش
دل به هی‌هی شبان نمی‌دهد

جز دلت که قطره‌ای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمی‌دهد

عشق نام بی‌نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی‌دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی‌دهد

ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمی‌دهد

پاره‌های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی‌دهد 


خواستم که با تو درد دل کنم


گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد

زنده یاد قیصر امین پور

کاش می دیدم چیست ... (فریدون مشیری)


کاش می دیدم چیست

انچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست

اه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

اه وقتی که تو چشمانت

ان جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر....

من ، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد ،

 رقص شیطانی خواهش را ،در آتش سبز !

 نور پنهانی بخشش را ،در چشمه مهر !

 اهتزاز ابدیت را می بینم !!

 بیش از این ، سوی نگاهت ، نتوانم نگریست !

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست ؟!


زنده یاد فریدون مشیری